انتظار شیرین

همیشه اتفاقهای مهم زندگیم چه خوب و چه بد، غیر منتظره بودن  و یه جوری شوکه میشم و تا چند روزی گیجم و هنگ میکنم

قاصدک اینروزها واسم یه خبر خوب آورده که هرچند بازم غیر منتظره بوده اما برای دیدنش باید 9 ماه انتظار بکشم انتظاری شیرین اما حوصله میخواد خیلی زیاد به اندازه 270 روز!

همچنان همه چی آرومه!!!

می خوام که فریاد بزنم زندگی خوب و راحته

دلواپسی هام دیگه مرد دیگه خیالم راحته

بدون که جات تو قلب من یه جای امن و راحته

بدون که دوست داشتن تو واسم مثل عبادته  

 

بعداز نوشتن پست قبلی اینترنت قطع شد و نمیدونم چی شد که فقط عنوان پست اومده بالا و از خود پست خبری نیست !!!!! 

میخواستم از تعطیلات عید بگم و اینکه چقددددددددر خوش گذشت و چجوری تموم شد! 

اصلن فکرش را نمیکردم که اولین عید من وامید اینطوری بشه اینقده خوش گذشت اینقده اتفاقات خوبی افتاد که من و امید داشتیم از تعجب شاخ در می آوردیم! 

اولین اتفاق باحال این بود دقیقا یک روز قبل از عید ماشین خراب شد و روشن نمیشد!!!! 

دومیش که از همه با حال تر بود اینکه امید دقیقا روز اول عید حالش بد شد  و  ما ناهار روز اول عیدمون که همون سبزی پلو با ماهی باشه را درکنار کارمندان شریف بیمارستان و امید در حالیکه سرم به دستش بود و از درد جای ۳ تا آمپول ناله میکرد خوردیم!  

طفلی امید تا ۴ روز تو رختخواب بود و هفته اول عید هیج جا نرفتیم و کسی هم خونمون نیومد البته دروغ چرا فقط یکبار زن داداشم همه را دعوت کرد پارک و شام درست کرده بود من اول دو دل بودم که بریم یا نه چون از یه طرف امید هنوز حالش خوب نشده بود و عفونت ریه هاش هنوز کامل برطرف نشده بود از یه طرف من حسابی افسرده بودم چون انتظار مریضی امید را نداشتم  و تنها بودم وحتی یه نفر هم نیومده بود خونمون مامان امید  فقط زنگ میزد ومن باید ساعت به ساعت گزارش حال امید را میدادم بهونه شون واسه نیومدن این بود که :من بدنم حساسه و زود مریض میشم و میترسم بیام ببینمش و منم مریض شم! 

 امید که از تو خونه حوصلش سر رفته بود گفت بریم یه ساعتی بشینیم بعد برگردیم یه هوایی بخوریم واسه هردومون خوبه  

رفتنمون به پارک همانا و دوباره نصفه شب بیمارستان رفتن امید همانا تو بیمارستان زنگ زدم پدر امید و اومدن اونجا و اولین چیزی که به ذهنشون رسید این بود که من را توبیخ کردن که هنوز پسرشون حالش خوب نشده چطور با خانوادت برنامه میذاری و میرید پارک!وقتی رسیدیم خونه دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه تا خود صبح اشک ریختم و همش از خدا میپرسیدم که آخه چرا باید اولین عید من وامید اینجوری با مریضی امید و صدای آه وناله اش و سرفه های بدش شروع بشه مگه ما آدم نیستیم برنامه ریزی کرده بودیم یه هفته ای بریم مسافرت اما الان حتی جرات اینکه پامون را از خونه بیرون بذاریم را نداشتیم !روزها را من کنار امید همش خواب بودم و عصر که میشد از خواب بیدار میشدیم و در و دیوار خونه را نگاه میکردم امید بیچاره حتی نمیتونست حرف بزنه چون تا حرف میزد سرفه های ناجورش امانش را میبرید  

نمیدونم شاید خدا میخواست ما رو امتحان کنه اما امتحان چی و برای چی نمیدونم خودش بهتر میدونه شایدم به قول امید این دردها و سختیهایی که کشیدیم کفاره ای باشه واسه کارهایی که سال گذشته انجام دادیم تا سال جدید را سبکتر و پاک شروع کنیم.  

تو اون روزهای مریضی امید من واقعن این جمله را که سلامتی نعمته را با ذره ذره وجودم حس کردم! 

بعد از ۱۰ روز تقریبن حال امید رو به بهبودی رفت هرچند اثراتش هنوز مونده و  روحیه داغون من و تعطیلاتی که کلی انرژی از من گرفت و خاطره تلخی واسه همیشه تو ذهنم از اولین عیدمون باقی گذاشت.   

 

نگاره جان با این تمی که واسه وبلاگت گذاشتی که نمیشه واست نظر گذاشت عزیزم !

هر چی آرزوی خوبه مال تو !

پارسال یه روانشناس اومده بود شرکتمون و یه سمینار  برگزار کرد در مورد آرزوهای رفته و آرزوهایی که میخواهیم بدست بیاریم و این چیزا بود وبه همه توصیه کرد که آخر سال هر چی آرزو دارید توی برگه بنویسید  و به ترتیب اولویت هاتون و شک کنید که همه کاینات دست به دست هم میدن تا آرزوهاتون توی سال جدید بر آورده میشه حتی موقعی که انتظارش را نداشته باشید! 

 

یه دفتر یادداشت کوچک همیشه تو کیفم میذارم واسه نوشتن شماره تلفن و یا لیست خریدام یادمه پارسال چند روز قبل از عید یه شب نشستم و یه لیستی از آرزوهام نوشتم یادمه ۵ صفحه شد!از بس آرزو به دل بودم!اولین آرزویی که نوشتم آرزوی سلامت واسه پدر و مادر بود پدرم ناراحتی قلبی داشت و بعلت کهولت سن این بیماری اذیتش میکرد. دومی و سومی و چهارمی بماند که چی بود و اممما پنجمی که از همه مهمتر بود!!!یه لیست بلند بالایی از مشخصات شوهر آینده ام بود!چقدم که همشون درست از آب اومدن!

 حدودا یکماه بعد از ازدواجمون چشمم خورد به اون برگه و یه لبخند تلخی روی لبهام نشست چشمم به اولین آرزوم که از ته ته دلم واسه سلامتی بابا دعا کرده بودم و پدرم درست 1 ماه بعد از عید فوت کرد و با سفر ناگهانی اش من را تنها گذاشت  

مشخصات شوهر که قربونش برم  هیچی اش به امید نمیخوره فقط یه جاش که گفته بودم مرد مهربونی باشه!  

برگه را از دفترچه کندم و مچاله اش کردم اومدم بندازمش همون موقع تلفن زنگ خورد رفتم جواب بدم حواسم نبود افتاد زمین یادم رفت برش دارم . امید برگه را برداشت و خوند . بعد از چند دقیقه اومد پیشم و گفت :تو قبلن زیاد به ازدواج فکر میکردی که شوهرت چطوری باشه و با کی ازدواج کنی؟ 

منم گفتم :نه  اصلن (با تاکید رو کلمه اصلن!)به ازدواج فکر نمیکردم! (ای تو روح آدم دروغگو) 

- پس این برگه چیه که نوشتی؟ 

-جریان سمینار رو واسش تعریف کردم 

بعد امید با حالتی که هیچ وقت یادم نمیره (خیلی مظلوم و ناراحت) گفت:من خیلی با مرد آرزوهات فرق دارم تو از ازدواج با من راضی هستی؟ 

رفتم تو بغلش و خودم را واسش لوس کردم که آره عزیزم کسی من را به ازدواج با تو مجبور نکرده و تو مهربونترین مردی هستی که من میشناسم! 

خداییش امید خیلی مهربونه اما آدم کم حرفیه و هیچ وقت بلد نیست از احساساتش واسم حرف بزنه! 

 

الانم آخر سال شده نمیدونم بازم بشینم از آرزوهام بنویسم شایدم  آروزهای را چپکی بنویسم تا درستشون بر آورده بشه نمیدونم شاید اون فرشته ای که آرزوهای من را پارسال برد بالا رسوند دست خدا همشون را برعکس نوشت داد دست خدا! 

 

اگه دباره فرصت نشد بیام اینجا هرچی آرزوی خوبه را تو سال جدید واسه همه آروز میکنم!

بی خیال

 . 

.

بی خیال حرفهایی که تو دلم جا مونده 

   بی خیال قلبی که این همه تنهامونده 

     آخه دنیای تو دنیای دلهای  سنگیه 

واسه تو فرقی نداره دل  من چه رنگیه!