ولی افتاد مشکلها....

اولین باری که  دلت از عشق لرزیده باشه

 اولین بوسه... 

هنوزم که هنوزه یادته واسه بار اول چطوری با گرمای لبهاش تموم وجودت را سوزوند و این گرما طوری تموم وجودت را لرزاند که با جاری شدن اشکهات هم نتونستی  از گرمای سوزانش بکاهی  و با گذشت 6 سال از اون زمان هنوزم میتونی چشات را رو هم بذاری و اون لحظه درست مثل یه تصور کنی 

 هنوز طعم اون بوسه هنوز عطر تنش ....آه...... 

اون تک درختی که اون شب تاریک پاییزی شاهد اولین بوسه های ما بود ... 

 گذشت و گذشت چرخ دنیا چرخید و چرخید و بازم دو عاشق نتونستن تا آخر راه دستهای هم را بگیرن و  هر کی رفت دنبال زندگیش 

مرد عاشق از اون شهر رفت  

زن با مردی ،به ظاهر مهربون اما کاملن متفاوت با دنیای زن ،ازدواج کرد. 

و  این نقطه آغازی بود بر پایان عشق در زندگی یک زن!

نظرات 3 + ارسال نظر
علی سه‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 ق.ظ http://matroke.blogsky.com

از این داستانها این دوره زمونه خیلی داره اتفاق می افته.

متاسفانه!

لیلی سه‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:26 ب.ظ http://injaounja.blogfa.com/

کاملا درکت می کنم... کاملا...

امیدورام تو هم این تجربه های تلخ من را نداشته باشی

مامان رهام و فرهام دوشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:50 ق.ظ

عیدی چه اتفاقی واست افتاد که به یاد گذشته ها افتادی
نزار اینقدر عمیق به گذشته برگردی
واسه زندگی الانت خوب نیست
حواست رو جمع کن
هر چه زودتر

دارم سعیم را میکنم و تا حودی موفق شدم تا از اون گذشته نه چندان دور دور بشم و برگردم به این زندگی که الان دارم
چشم خانمی نگران نباش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد